نشریه الکترونیکی آیت
اجتماعی - فرهنگی - سیاسی
اجتماعی - فرهنگی - سیاسی
#داستانک
پازل گمشده عشق
هنگامی که ازدواج کردند، جواد عاشق فرشته بود.هر کاری که از دستش بر میآمد برای راحتی فرشته میکرد. از خرید جهیزیه گرفته تا مهریه همه را بدون اطلاع خانواده اش پیشکش پدر فرشته کرد.
فرشته تازه به خانه بخت رفته بود که هنگام عبور از خیابان تصادف کرد، لگنش شکست چندین ماه توی گچ بود. جواد طاقت دوری فرشته را نداشت، اجازه نداد برای استراحت خانه پدرش برود.برایش کارگر گرفت تاکارهایش را انجام دهد. فرشته تازه خوب شده بود که یک شب ساواکی های شاه ریختند توی خانه و شوهرش را بردند.
فرشته بی پناه شده بود، نه مادرشوهرش او را راه میداد نه پدر خودش!
_اگر می خواهی توی خانه راهت بدهم، باید طلاق بگیری، معلوم نیست شوهرت از زندان شاه جان سالم بدر ببرد، تو 12 سال صبر کنی تا محکومیت او تمام شود، آیا زنده بماند یا نه؛ تو تا آن زمان پیر میشوی!
یکی از همسایهها وقتی دید پدرش اورا با اثاثیه از خانه بیرون کرده است، او را پناه داد و در خانه آنها زندگی میکرد، مادرش هر روز مخفیانه لقمهای برایش میاورد . در مدت دوسال هر هفته برای ملاقات شوهرش به اوین می رفت. بعد از دوسال، شریف امامی نخست وزیر برای کاهش اعتراضات مردمی تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را آزاد کرد.
ساعت 12 شب بود که همسرش آمد دنبالش و او را برد تا زندگی تازهای را شروع کنند.
سالها گذشت و فرشته هر دو سال یک بچه برایش بدنیا میآورد. پنج تا دختر و سه تا پسر. مثل لیلی و مجنون عاشقانه زندگی میکردند!
پائیز زندگی فرشته شروع شد. جواد حرارت گذشته را نداشت، بهانه های بنی اسرائیلی می گرفت. فرشته نمی دانست چرا عاشقانه های جواد بی رنگ شده است! مرد فداکار زندگیش دیگر بی قرار او نیست!
تا اینکه دیگر جواد به خانه نیامد! فرشته با هشت تا دختر و پسر که هر کدام تحصیلات دانشگاهی داشتند، با خود خوری روزگار می گذراند؛ راضی به همین وضع بود. پسرش حمید آمد .
- مامان بابا اصرار دارد که از خانه بیرون برویم!
- چرا؟ برای چی؟ کجا؟
- -نمی دانم چند وقتی هست که اصرار دارد ولی من به شما نگفتم!
فرشته هیچ اعتراضی نکرد، ولی شوهرش او را بدون هیچ مهریهای با هشت فرزند از خانه بیرون کرد.وقتی مهریه خواست شوهرش گفت: مهریهات را روز عقد پدرت گرفت!
فرشته با هشت تا فرزند خانه را خالی کرد و به شهر دیگری که برایش خانه اجاره کرده بود، کوچ کرد. کوچی غمبار با کوله باری از خاطرات روز های خوش گذشته، حیران و سرگردان!
بعد از یک سال مدت اجاره تمام شد، دیگر خانه اجاره ای تمدید نکرد.
بچه ها نتوانستند مخارج زندگی را تامین کنند برگشتند به خانه پدری!
برای مادرشان خبر آوردند که بابا با زنی که از همسر معتادش طلاق گرفته بود با فرزندش در خانه پدر زندگی می کند.
فرشته که افسردگی را تجربه می کرد؛زیر لب زمزمه می کرد، پازل گمشده عشق من کجاست؟
پ ن
وقتی جامعه دچار آلودگی فرهنگی بشود، زنان بی پناه تلهای می شوند تا زندگی ها را به تاراج ببرند!
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نشریه الکترونیکی آیت در 1400/05/16 ساعت 06:52:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |