نشریه الکترونیکی آیت
اجتماعی - فرهنگی - سیاسی
اجتماعی - فرهنگی - سیاسی
دوشنبه 03/11/15
یا شافی
دیسک کمر بیچارهام کرده بود؛ سه مرتبه جراحی کردم تا بالاخره با پلاتینی که در مهرههای کمرم گذاشتند، از آن بیچارگی اولیه در آمدم؛ اما پزشک معالجم سفارش کرده بود که کار سنگین نکنم و به خودم فشار نیاورم.
نزدیک عید بود و مرسوم است که همه ساله ما ایرانیها خانه را آب و جارو میکنیم؛ چند روز مانده بود به عید که دخترهایم آمدند و در گردگیری و تمیز کردن خانه کمکم کردند و من هم لنگلنگان کنارشان به کارهای خانه رسیدگی میکردم.دو تا تُشک پشم داشتم که خوب شسته نشده بودند و مدتی بود که احساس میکردم بو میدهند. دخترها تشکها را شکافتند، شستن و در حیاط پهن کردند تا خشک شود. گفتند: این را وقتیکه برگشتیم، برایت دوباره میدوزیم؛ گفتم: باشد. از دخترها تشکر کردم و آنها به خانههای خودشان رفتند تا خانهتکانی عید خودشان را انجام دهند.
فردا و پسفردای آن روز پشمها خشک شد؛ اما دخترها آنقدر درگیر زندگی و خانهتکانی و کارهای عیدشان بودند که اصلاً فراموش کردند که بیایند و به بقیه کارها برسند. در عین حال قرار بود برایم مهمان بیاید. همه خانه مرتب و منظم بود، به جز این تشکها؛ مدام میرفتم و میآمدم و به این وضع تشکها نگاه میکردم و با خودم میگفتم: دخترها در خانه کار دارند؛ بالاخره میآیند. از طرفی خودم میخواستم پشمها را جمع کنم و تشک را بدوزم. اما یاد درد دیسک کمر و دردی که تا آن روز کشیده بودم و حرف پزشک معالجم میافتادم و با خودم میگفتم: دکتر گفت کار سنگین نکن، اینکه کار سنگینی نیست!
بالاخره شروع به کار کردم، اما فشاری که با دستهایم میآوردم و خم و راست شدن، ناخودآگاه به کمرم فشار آورد؛ هنوز کارم تمام نشده بود که درد شدیدی در قسمت شکم به وجود آمد. چیزی شبیه درد کلیه بود؛ اما میدانستم که درد برای کلیه نیست؛ با خود گفتم: بروم دکتر؟ اما دکتر حتماً میگوید برو سونوگرافی عکس بگیر و باز دوا و درمان و دکتر و بیمارستان.
وقتی همسرم به خانه آمد، دردم را از او پنهان کردم. میدانستم اگر کوچکترین نالهای کنم، ملامتم میکند که این همه درد کشیدی و این همه خرج دوا و دکتر و درمان کردیم و تو باز رفتی سراغ کار سنگین!
تمام آن شب را دور از چشم همسرم درد کشیدم؛ وقتی اذان صبح را گفتند، بیدار بودم و اصلاً نتوانسته بودم خوب بخوابم؛ بعد از نماز صبح به شهدای گمنام متوسل شدم و یک تسبیح صلوات فرستادم و از آنها خواستم که به من بفهمانند که دردم برای چیست و درمانش چهطور است. حالا من یک سهلانگاری کردم، شما کمکم کنید.
ناگهان دیدم در اتاق معاینه پزشک معالج باز شد و دکتر جوانی با روپوش سفید پزشکی و محاسن سیاه نگاهی به من کرد و بیآنکه اسمم را بداند، گفت: خانم، خانم، شما.
به اطرافم نگاه کردم و فهمیدم که او با دست به من اشاره میکند که داخل بروم. همسرم مشغول صحبت با تلفن بود که رفتم داخل. پرسید:آن آقا کیست؟ گفتم همسرم، امام جمعه هستند.
گفت:درد شما از همان پلاتین هست؛ بعد نسخهای به دستم داد؛ فقط چند تا قرص آرامبخش به جای نوشته روی برگ نسخه چسبیده بود. از خواب بیدار شدم، دیگر دردی نداشتم.به همسرم گفتم، راست میگویی شهدای گمنام شما را نمیشناسند!