موضوع: "دلنوشته"

مرثیه اربعین

 

 

اربعین است و قافله خسته و دل شکسته آرام آرام به صحرای کربلا نزدیک و نزدیکتر می شود.

ای وای من قافله سالار این کاروان ام المصائب ،زینب است. دخت علی و فاطمه.آری تو گویی تمامی عشق می آید،تمامی صبرهمراه این کاروان می آید.تمامی عصمت وحیا!چه قافله سالاری این کاروان عشق.هر چند پیرو خمیده شده،از رنج روزگار ولی همچون کوهی استوا و با صلابت در مقابل یزید و یزیدیان، با تمامی درد و رنجی که دردل نهفته دارد ولی در مقابل دشمن همچون حیدر کراراست وسخنانش در هم کوبندهکاخ یزیدیان.
آری او زینب است، زینبی که با درد آشناست.از کودکی از زمانیکه مادر را بین در و دیوارمی بیند، ویا ناله های غریبانه پدر را از نخلستانهای مدینه می شنودو یا تنهایی و غربت برادر را در خانه اش می بیند واکنون شهادت مظلومانه برادر و هفتادو یار باوفایش را و سخت تر از همه اسارت وسفر به شام راچه کندزینب! صبرباید کرد صبری عظیم به سفارش برادر،تا بتواند کاخ بیداد را به لرزه در آورد وپرچم خونین برادر را که به امانت به او سپرده شده است به سلامت به مقصد برساند.آری این خواهر غمدیده، مصیبت زده، اسارت کشیده بعد از روزها دوری از برادر دوباره می آید تا غم اسارت را با حسینش باز گو کند. توگویی آن عزیز اینگونه کنار قبر برادر نجوا میکند، که ای برادر جان گرچه عزیزانم را در مقابل دیدگانم سربریدند ولی من دینم وهدف تورا با تمامی وجود نگاه داشتم.
گرچه از دشمن کمال بی حیایی را دیدیم ولی حیای خودرانگاه داشتم. ای برادر در اسارت بی حرمتی ها دیدیم ولی صبر را پیشه خود قرار دادیم. در خرابه شام منزلم دادن ولی در کاخ یزید طوفان به پا کردم، تا پیام خون به ناحق ریخته ات را به گوش همگان برسانم.
خودم از پای افتادم ولی پرچم خونینت را سربلند نگاه داشتم.
جا دارد که شیعه در پاسخ به این همه درد و رنج بی بی بگوید: بی بی چان تا پای جان از آرمان و اندیشه و فریاد حسینت تا آمدن منجی عالم پاسداری و نگهداری خواهیم کرد.

عباسی

​حدیث ناگفته


با تو می گویم حدیث ناگفته ام راکه در طول 4 سال با کلید سکوت آن را در دلم نگه داشته ام حتی به چشمانم نیز اجازه فاش کردن حرفهای ناگفته ام را ندادم.
من که پا به حوزه گذاشتم تنهای تنها بودم بدون هیچ وابستگی، اما حالا باید بروم با بسیاری از خاطره های شیرین خدا حافظی کنم.
آری می گویم خدای خوبم، تو انقدر با پرده پوشی و خوبیت مرا شرمنده کرده و اجازه ورود به خیمه بهترین بنده ات ،یعنی امام زمان «عج»را به بدترین وسیاهرو ترین بنده ات عطا کردی.
از اساتید بسیار خوبم بخصوص حاج آقا انتظاری گرفته تا سرکار خانم محمدی بگویم که چقدر در طول 5سال با صبر و و گذشتشان مرا همراهی کردند.، و خطاهایم را از کوچک گرفته تا بزرگ را ندیده گرفته اند، تا آنجا مرا مورد محبت قرار داده اند که اجاز تدریس به من دادند.
واز معاون فرهنگیمان خانم برهانی بگویم که مرا در طول چند سال با شوخیهایم تحمل کرد و زمانی که بی اجازه کاری انجام می دادم با اخمی که تبسم گذشت را به دنبال داشت مرا می بخشید.
اما از طلاب خوبی بگویم خصوصا از کسانی که برای اولین بار با آنها تدریس را شروع کردم چه بسا که بسیاری با من همدوره بودند و یا عده ای دوست . اما آنقدر با گذشت و فداکار بودند که مرا تحمل کردند و به خاطر فداکاریهای آنان بود که من توانستم در سال های بعد در تدریس موفق شوم.
از کتاب …..ادبیات بگویم که چقدر با او خو گرفته بودم وچه قدر خوب بود که به بهانه درس ادبیات در محضر طلاب طلبگی می کردم و با هر متن ادبی که در تمرین در می نگاشتم در دریای معنویت سیر می کردم.
خداوند را دوست دارم به خاطر دوستان خوبی که به من هدیه کرد که با دیدن آنان یاد خدا در دل من زنده می شد.
آری همان ها بودند که با گریه هایم، گریه می کردند و با خنده هایم می خندیدند.
آنهایی که که همیشه به یاد خدا بودند و مرا نیز با حضورشان به یاد خدا می انداختند.
من دوست شدن با آنها را تمرین می کردم و هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که روزی باید از آنها جدا شوم.اما با این بهانه هم که شده بگویم که چقدر دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت.
امید دارم با دعای خیر همه اساتید و خواهران عزیزم و بخصوص شما دوستان عزیزم از شرمندگی خدا و مولایم امام زمان«عج» در بیایم.
به امید روزی که زندگی با مولایمان را تجربه کنیم.
معصومه نویدی